به وبلاگ من یعنی تفریح2وب خوش آمدید دوستان گلم. مطالبو به روز میکنم بیاید سر بزنید و نظر یادتون نره ! در وبلاگ بنده تبادل لینک اتوماتیک وجود دارد و هرکس طالب تبادل لینک می باشد از طریق تبادل لینک اتوماتیک اقدام کند نه از طریق پیشنهاد. وقتی تبادل لینک در وبلاگ من هست دیگر چه نیازی به پیشنهاد می باشد ؟؟؟
تبادل لینک رایگان 1
تالار آز پی ان یو 1
عینک آفتابی مردانه 1
جملات عاطفی 1
سایت وب آدرس 1
دانلود نرم افزار های جدید 1
مجله پارسی پاسارگاد 1
تنهایی 1
تا خدا (زیباترین وبلاگ) 1
بروزترین سایت برای همه 1
civil 1
دانلود اهنگ جدید 1
یاس دانلود 1
تبادل لینک خودکار با سایت ها و وبلاگ ها 1
بد نیست 1
پارسی بلاگ 1
2030 1
سرگرمی 1
اس ام اس 1
ردیاب جی پی اس ماشین
ارم زوتی z300
جلو پنجره زوتی

(  تبادل لینک هوشمند  )


برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان تفریح2وب و آدرس :

http://tafreh2web.loxblog.com/

لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






 

داستان کوتاه آینده نگری :

 

 4214111

 

جوون: ببخشين آقا ، مي تونم بپرسم ساعت چنده؟
پيرمرد:معلومه كه نه!
جوون: ولي چرا؟! مثلا اگه ساعت رو به من بگي چي از دست ميدي؟!
پيرمرد: ممكنه ضرر كنم اگه ساعت رو به تو بگم!
جوون: ميشه بگي چطور همچين چيزي ممكنه؟!
پيرمرد: ببين… اگه من ساعت رو به تو بگم ، ممكنه تو تشكر كني و فردا هم بخواي دوباره ساعت رو از من بپرسي!
جوون: كاملا امكانش هست!
پيرمرد: ممكنه ما دو سه بار ديگه هم همديگه رو ملاقات كنيم و تو اسم و آدرس من رو بپرسي!
جوون: كاملا امكان داره!
پيرمرد: يه روز ممكنه تو بياي به خونهء من و بگي كه فقط داشتي از اينجا رد مي شدي و اومدي كه يه سر به من بزني! بعد من ممكنه از روي تعارف تو رو به يه فنجون چايي دعوت كنم! بعد از اين دعوت من ، ممكنه تو بازم براي خوردن چايي بياي خونهء من و بپرسي كه اين چايي رو كي درست كرده؟!
جوون: ممكنه!
پيرمرد: بعد من بهت مي گم كه اين چايي رو دخترم درست كرده! بعد من مجبور ميشم دختر خوشگل و جوونم رو بهت معرفي كنم و تو هم دختر من رو مي پسندي!
مرد جوون لبخند ميزنه!
پيرمرد: بعد تو سعي مي كني كه بارها و بارها دختر من رو ملاقات كني! ممكنه دختر من رو به سينما دعوت كني و با همديگه بيرون بريد!
مرد جوون لبخند ميزنه!
پيرمرد: بعد ممكنه دختر من كم كم از تو خوشش بياد و چشم انتظار تو بشه! بعد از ملاقاتهاي متوالي ، تو عاشق دختر من ميشي و بهش پيشنهاد ازدواج مي كني!
مرد جوون لبخند ميزنه!
پيرمرد: بعد از يه مدت ، يه روز شما دو تا مياين پيش من و از عشقتون براي من تعريف مي كنين و از من اجازه براي ازدواج مي خواين!
مرد جوون در حال لبخند: اوه بله!
پيرمرد با عصبانيت: مردك ابله! من هيچوقت دخترم رو به ازدواج يكي مثل تو كه حتي يه ساعت مچي هم از خودش نداره در نميارم..!!



+ نوشته شده در 21 / 12 / 1391برچسب:,ساعت 22:8 توسط میثم |

 

من که می دانم

 

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند . .
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جائی از بدنت آسیب دیدگی یا شکستگی نداشته باشه "
پیرمرد غمگین شد، گفت خیلی عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست .
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند :
او گفت : همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح من به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. امروز به حد كافی دیر شده نمی خواهم تاخیر من بیشتر شود !
یكی از پرستاران به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم تا منتظرت نماند .
پیرمرد با اندوه ! گفت : خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد . چیزی را متوجه نخواهد شد ! او حتی مرا هم نمی شناسد !
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است !

 

 

تو يک عقابي

کوه بلندي بود که لانه عقابي با چهار تخم، بر بلنداي آن قرار داشت.
يک روز زلزله اي کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که يکي از تخم ها از دامنه کوه به پايين بلغزد.
بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه اي رسيد که پر از مرغ و خروس بود.
مرغ و خروس ها مي دانستند که بايد از اين تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پيري داوطلب شد تا روي آن بنشيند و آن را گرم نگهدارد تا جوجه به دنيا بيايد.

يک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بيرون آمد.
جوجه عقاب مانند ساير جوجه ها پرورش يافت و طولي نکشيد که جوجه عقاب باور کرد که چيزي جز يک جوجه خروس نيست. او زندگي و خانواده اش را دوست داشت اما چيزي از درون او فرياد مي زد که تو بيش از اين هستي. تا اين که يک روز که داشت در مزرعه بازي مي کرد متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج مي گرفتند و پرواز مي کردند. عقاب آهي کشيد و گفت: اي کاش من هم مي توانستم مانند آنها پرواز کنم.
مرغ و خروس ها شروع کردند به خنديدن و گفتند: تو خروسي و يک خروس هرگز نمي تواند بپرد.
اما عقاب همچنان به خانواده واقعي اش که در آسمان پرواز مي کردند خيره شده بود و در آرزوي پرواز به سر مي برد.
اما هر موقع که عقاب از رويايش سخن مي گفت به او مي گفتند که روياي تو به حقيقت نمي پيوندد و عقاب هم کم کم باور کرد.
بعد از مدتي او ديگر به پرواز فکر نکرد و مانند يک خروس به زندگي ادامه داد و بعد از سالها زندگي خروسي، از دنيا رفت.

تو هماني که مي انديشي، هرگاه به اين انديشيدي که تو يک عقابي به دنبال رويا هايت برو و به ياوه هاي مرغ و خروسهاي اطرافت فکر نکن.

 

 

 



+ نوشته شده در 21 / 12 / 1391برچسب:,ساعت 12:41 توسط میثم |

 

کدامیک مستحق تریم ؟؟؟

شب سردی بود … پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدند. شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعام میگرفت.

 

پیرزن با خودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه … رفت نزدیک تر، چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود … با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه. میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه و بقیه رو بده به بچه هاش، هم اسراف نمیشد هم بچه هاش شاد میشدن …

برق خوشحالی توی چشماش دوید.. دیگه سردش نبود ! پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه؛ تا دستش رو برد داخل جعبه، شاگرد میوه فروش گفت : دست نزن نِنه ! وَخه برو دُنبال کارت ! پیرزن زود بلند شد … خجالت کشید ! چند تا از مشتریها نگاهش کردند ! صورتش رو قرص گرفت … دوباره سردش شد ! راهش رو کشید رفت … 

چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد : مادر جان … مادر جان ! پیرزن ایستاد، برگشت و به زن نگاه کرد ! زن مانتویی لبخندی زد و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم ! سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه … موز و پرتغال و انار …

 

پیرزن گفت : دستت درد نکنه ننه . من مستحق نیستم ! ! !

زن گفت : اما من مستحقم مادر من … مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم نوع توجه کردن … اگه اینارو نگیری دلمو شکستی ! جون بچه هات بگیر !
زن منتظر جواب پیرزن نموند … میوه هارو داد دست پیرزن و سریع دور شد …

پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد … قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش … دوباره گرمش شده بود … با صدای لرزانی گفت :پیر شی ننه … پیر شی ! خیر بیبینی

 

دختر صیاد :

مرد صیادی سه دختر داشت و هر روز یکی از آنها رو با خودش به کنار رودخانه میبرد تا در صید بهش کمک کنند و شب هنگام با سبدی پر از ماهی برمیگشت .
در حالی که در یکی از روزها صیاد با دخترانش غذا میخورد . بهشون گفت : ماهی تنها زمانی در تور صیاد میوفته که از ذکر خدا غافل بشه !

یکی از دختران گفت : آیا بجز انسان کسی به ذکر و تسبیح خداوند میپردازه ؟

صیاد : همانا همه مخلوقات خداوند به ذکر خداوند میپردازه ، و به این امر ایمان دارند که او خالق آنهاست .

دختر از حرف پدرش تعجب کرد و گفت : ولی ما صدای تسبیح اونا رو نمیشنویم ؟!

پدر تبسمی کرد و گفت : هر کدام از مخلوقات خداوند زبانی دارند که بوسیله آن بتونند با هم جنسشون ارتباط برقرار کنند و با همان نیز به ذکر خداوند میپردازند. 
و خداوند بر همه چیز قادر و تواناست .

فردا هنگامی که نوبت لیلی شد تا با پدرش به رودخانه بره ، تصمیم گرفت کار خاصی انجام بده 

پدر به کنار رودخانه رسید ،و شروع به صید کرد، در حالیکه دعا میکرد خداوند به اونها روزی بده .. و هر بار ماهی بزرگی میگرفت دختر کوچکش لیلی ماهی رو به آب بر میگردوند !!

نزدیک غروب بود ، و پدرش قصد بازگشت به خونه رو داشت . به سبد نگاهی کرد و دید خالیه ! در حالیکه بشدت تعجب کرده بود گفت :
ماهی ها کجاست - لیلی - چیکارشون کردی ؟
لیلى: اونارو به رودخونه برگردوندم .
پدر : چطور اینکارو کردی ، تو که دیدی چقدر برای بدست آوردنشون زحمت کشیدیم !؟

لیلى: پدر دیروز شنیدم که میگفتی : " ماهی تنها زمانی در تور صیاد میوفته که از ذکر خدا غافل بشه ! " 

منم دوست نداشتم چیزی که خدا رو ذکر نمیکنه وارد خانه مان بشه 

صیاد در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود گفت : آری دخترم تو راست میگی .

و با سبد خالی به منزل برگشت!!؟

در اون روز امیر شهر در حال بازرسی احوال مردم بود ، زمانیکه به در خانه صیاد رسید احساس تشنگی کرد ، درب منزل رو زد ، و ازشون خواست قدری آب بهش بدهند ..

خواهر لیلی آب رو به امیر داد ، امیر از آب نوشید ، خدا رو شکر کرد، سپس کیسه ای پر از سکه بهشون داد و گفت : 

دخترم این هدیه ای از طرف من به شماست ..
و امیر به راهش ادامه داد .. خواهر لیلی در رو بست ، و داشت از خوشحالی پرواز میکرد، 

مادر گفت:خداوند نعمتی بهتر از ماهی ها به ما ارزانی داشت!

ولیکن لیلی گریه میکرد ، و در این شادی با اونا همراه نشد . پس همگی تعجب کردند ، پدرش گفت :چه چیزی باعث شده گریه کنی -؟

لیلى: پدر جان این مخلوق خداوند انسان به ما نگاهی انداخت - در حالیکه از ما راضی بود - پس بدانچه او به ما عطا کرد خشنود و راضی گشتیم ، حال بدین فکر کن اگر خالق این انسان به ما نظر کند در حالیکه از ما راضیست ... |؟ 

پدر از صحبت دخترش بیش از دینارهای بدست آمده خوشحال شد و گفت : 

بی شک حمد سو ستایش از آن خداست که در منزل من شخصی را قرار داد تا ما را به یاد فضل و بزرگی او بیاندازد....



+ نوشته شده در 20 / 12 / 1391برچسب:,ساعت 1:36 توسط میثم |

صفحه قبل 1 صفحه بعد

داستان 0
داستان کوتاه 3
پند آموز 1
داستان جن 1
2داستان کوتاه زیبا 3
2داستان کوتاه زیبا 3
داستانی زیبا(شیشه شراب) 1
داستان سیرک 1
عشق من 1
داستان قصاب 1
داستان شیوانا(سوخته) 1
داستان زیبای قهوه نمکی 1
داستان زیبای پیام 1
داستان کوتاه زیبا 1
داستان کوتاه و زیبا 4
شفا یافته 1
داستان تغییر نگرش 1
داستان آن لاندرز 1
داستان کوتاه زیبائی 1
شنل قرمزی (داستان طنز) 1
مرد تشنه و چشمه 1
داستان قصر پادشاه 1
داستان مرگ عشق 1
داستان عاشقانه (سکوت) 1
داستان انشتین و راننده اش 1
داستان الماس ها 1
اس ام اس 0
عارفانه 8
عاشقانه 0
جدید1 1
جدید2 2
6 اس ام اس برتر 1
اس ام اس های زیبا 1
شعر 0
شعر نو 2
شعرهای زیبا 3
اشعار زیبا(گلسرخی) 1
شعر کهن 1
چند شعر از سهراب سپهری 1
چند شعر از شاملو 1
شعر روز مرگم 1
شعر دخترک 1
عکس 0
کفشای خوشگل 1
تصاویر آتشین 1
بچه های ناز 1
زنان مو بلند 1
عکسهای محلقا 1
عکس های تاتو 1
تصاویر عاشقانه 1
عکس بازیگران 1
عکس های جذاب 1
عکس بازیگران سری1 1
عکس بازیگران سری2 1
عکس بازیگران سری3 1
مخلوط ط ط 2
زندگی زیبا با نقص عضو 1
عکسهای هنری و زیبا 1
دست نوشته ها 1
عجیب غریبا 1
عکس های بازیگران سری جدید 1
عکس بازیگران سری4 1
عکس های بازیگران سری5 2
عکس های جالب و باحال 2
عکس های هنری(نقاشی) 1
عکس زیباترین دختر 1
عکس بازیگران سری توپ 1
عکس های جانسینا 1
عکس بازیگران سری6-1 1
عکس های هنری سیه سفید 0
عکس کودکان1 1
عکس های alicia-keys 1
عکس خودروهای روز دنیا 1
عکس زیباترین اسب دنیا 1
عکس های بازیگران سری 7 1
عکس های ساغر شکوری(جدید) 1
عکس لامبورگینی پلیس دبی 1
عکس تصادف لامبورگینی 1
زیباترین و زشت ترین پسران دنیا 1
عکس های بازیگران سری جدید (8) 1
عکس های جالب و دیدنی 2
عکس هابیت 1
عکس های دیوید بکهام 1
عکس های احساسی 2 1
عکس بازیگران سری 9جدید توپ 1
عکس - نقاشی 1
عکس های جالب جدید 1
عکس موبایل شیشه ای 1
عکس های باحال 1
عکس های شیطان پرستان 1
عکس های باحال (2) 1
عکس های خودروهای عجیب 1
موتورسیکلت های عجیب 1
عکس - گذر عمر 1
دانستنی ها 0
جدید1 1
جدید2 1
دانستنی ها 3 1
دانستنی ها 4 1
15نکته که هر کاربر کامپیوتر باید بداند 1
دانلود 0
دانلود آهنگ موبایل 2
بازی سیمبین 1
گوگل mapبرای سیمبین 1
کاربردی 0
ساخت وبلاگ 1
ساخت ایمیل 1
سایتهای ارائه دهنده وبلاگ 1
بالا بردن آمار وبلاگ خود 1
تعمیرات موبایل 1
اخبار وبلاگ 1
عکسهای کاربردی 1
تعریف هاست و دامنه 1
مدل آرایش 1
مدل آرایش(1) 1
فروش 0
فروش 15 فیلم روز 1
زندگی سالم 0
اعتیاد 1
عمومی 0
دوستانه 8
حرف بی رو درباسی 1
جمله زیبا 2
جمله زیبا 2 1
زیارت عاشورا و وصیتنامه علی(ع) 1
نامهای دخترانه ایرانی 1
جمله های زیبای مرحوم حسین پناهی 2
چند سخن زیبا از پیغمبر اکرم(ص) 1
حامل قرآن 1
سخنی از شاملو 1
زن چینی به بازار آمد 1
شیطان 1
آهنگ 0
آهنگ ناصر صدر(بانو) 1
آهنگ جدید تی ام باکس(پایین شهر) 1
آهنگ Amir Tataloo Feat. Armin 2afm 1
آهنگ باشی نباشی(شهرام کاشانی) 1
آهنگ امین فیاض و رضا عزیزان 1
ترانه شهاب تیام(طاقت ندارم) 1
ترانه این عشقه (سامی بیگی) 2
ترانه عشق من(سینا شعبانخانی) 1
آهنگ زیادی با خوانندگی(باران) 1
آهنگ خلاصم کن(افشین) 1